“هزارمچیت”، راهنمای ما این واژه را با احترام ادا می کند: “هزارمچیت به حال خود رها شده است؛ تحمل دیدن این همه مرخ سوخته را ندارم. باید از نزدیک ببیند”.
همین تصمیم را می گیریم. با اعضای گروه ناوچیان، قرار می گذاریم تا حالی از هزارمسجد بپرسیم. برنامه سفر به کوههای هزار مسجد ریخته شد و ما از شهرستان درگز و از سمت دهستان میانکوه و از روستای دربندی علیا به سمت “کوه کماس” راه افتادیم. کماس بی برو برگرد برای همه شان فراتر از یک نام است.
در مسیر رودخانه گرنی به پیش می رویم و نسیم و نغمه صبحگاهی بلبلان، روحم را می نوازد که همراهان با دست و زبان به سخن می آیند؛ آنجا را ببین، اینجا را ببین. آنها توضیح می دهند که چگونه در عرض چندسال سطح زیر کشت و باغهای اطراف این رودخانه چند برابر شده است. جوی های آب را می بینم که پرپیچ و خم به دل کوه می روند و سهم خود از آب رودخانه را می برند. این آب به راستی سهم آنهاست؟ “از این جوی ها تا چندسال قبل خبری نبود”. یکی می گوید و دیگران تایید می کنند.
به روستای کوچک گرنی می رسیم. همراهان نشان می دهند که چگونه گرنی رو به مراتع در حال گسترش است. یکی با دست اشاره می کند: آن سیم خاردار را که می بینی، امسال اینجاست، سال بعد چندصد متر جلوتر خواهد آمد.
بعد از گرنی تا کیلومترها دورتر، روستایی نیست و طبیعت بکرتر و بکرتر می شود. هر چه به سمت روستای بعدی، ریشخوار پیش می رویم بر تعداد درختان ارس افزوده تر می شود. بالا و بالاتر می رویم. ماشین توقف می کند: اینجا را ببین، همین امسال کاشته اند. زمانی که پاسگاه کبکان متوجه شد، همه تراکتورها را توقیف کرد اما چند روز بعد آزاد شدند. خوب نگاه کن که چگونه مراتع، گندم زار شده اند. اگر اقدامی نشود، این مراتع در سال بعد با وسعت بیشتری به زیر کشت گندم می روند.
ماشین با هر جان کندنی است در ارتفاعات هزارمسجد به پیش می رود و همراهان نام کوهها و دشتها و دره ها را برایم لیست می کنند. بازی شروع شده و برنده کسی است که نام و معنای بیشتری بداند: کنیر، ترناو، نانوا، قدوس، بلدوغ، ساولان، بوسخانه، آل زاو، شکراو، پاکیزه، کئیک، شاه حسن، نکل، سینور. این آخری چقدر جالب است؛ خوش آوا و با پرستیژ. از جنس آن کلماتی است که دنیای مدرن می پسندد. در کندوکاو معنای آنیم که به دارکل می رسیم؛ گروه آهی می کشند. همین پارسال اینجا چمن زار بود؛ در آن کشتی می گرفتیم و فوتبال بازی می کردیم. چیزی که من می بینم اما؛ آنی که می گویند نیست؛ جوانه های گندم است که تازه سر برآورده؛ خراش زشت پنجه گاوآهن است بر چهره نرم و زیبای طبیعت.
این، همه رنج هزارمسجد نیست. اواسط اردیبهشت ماه است و گروه به سمت کوههای پوشیده از برف بالادست روستای ریشخوار راه می افتد. به میان درختان باشکوه ارس می رویم که مردم محلی به آن مرخ می گویند. چشمه های متعددی در مسیر ما قرار دارد اما مقصد ما زنبورک است. قول داده اند آنجا صبحانه بخوریم و در چمن زارش فوتبال بازی کنیم. می گویم نکند که…، هادی فرخی حرفم را می بُرد: نه دیگه تا اون حد؛ خیلی بعید است آنجا را شخم زده باشند. او ادامه می دهد: همه این زیبایی و طراواتی که می بینی حداکثر تا یکماه دیگر دوام می آورد. همین که مالدارها با گله های گوسفند بیایند، گویی که اینجا خبری نبوده است. به جان طبیعت می افتند، هم خودشان و هم گوسفندهایشان. مکث می کند و نگاهی به اطراف می اندازد و ناگهان بلند می گوید: آن مرخ را ببین، آتش زده اند؛ مرخی به این بزرگی حداقل هزار سال عمر دارد.
ما پیش می رویم و مرخ های به آتش کشیده شده بیشتری می بینیم. او برایم توضیح می دهد که دقیقا چه بر سر این مرخ ها می آید: بیشتر مرخ ها را چوپانان آتش می زنند. اینجا زیستگاه پلنگ است بنابراین شب ها که چوپانان گله را به چرا می برند با آتش زدن مرخ ها، به محافظت از گله می پردازند. مرخ دیر می سوزد و آتش آن نور زیادی دارد که باعث می شود پلنگ به گله نزدیک نشود. برخی دیگر از مرخ ها را می سوزانند که در سال بعد، از تنه یا هیزمش استفاده کنند. روش کار هم به این صورت است که چاله ای در تنه مرخ ایجاد می کنند، درون آن پارچه های آغشته به نفت می گذارند و آتش می زنند، بدین ترتیب تنه درخت کمی می سوزد و تا سال بعد حتما خشک می شود. سال بعد می آیند و بی دردسر آن را می برند.
رد تبر را هم می بینم، درست بر تنه باشکوه ترین مرخی که امروز دیده ایم. مرخی استوار و سترون که شاخه مهر بر طبیعت گسترانیده است و جوی آب کوچکی از کنارش می گذرد. داستان این بار فاجعه بار نیست، تبر به دست یا منصرف شده یا از ترس پلنگ پا به فرار گذاشته است. “هیچ تضمینی نیست که باز نگردد و پروژه اش را تکمیل نکند”. همراهم می گوید؛ خنده سردی بر لب دارد. تکرار می کنم، پروژه. همینجا صبحانه می خوریم.
در تدارک صبحانه ایم که یکی فریاد می زند: پیوازا برخان. در این لحظه است که پیاز کوهی یا پیاز بره را از نزدیک می بینم. برگ هایش بسیار تندتر از پیازچه ای است که همراه سبزی می خوریم. به زحمت یکی را از ریشه در می آورم. پیازش اما به تندی برگهایش نیست. با آن عکس یادگاری می گیریم تا ریشه های بیشتری از دل خاک کنده نشود!
بعد از صبحانه کنجکاوی بر ما غالب می شود و به دنبال قارچ می گردیم. هادی برایم توضیح می دهد که کفکارک یا همان قارچ را باید پای گینی ها بیابی. گینی، بوته خارداری است که گلهای بنفش ریز و زیبایی دارد و بر زمین می گسترد. سرمست از فهم این راز، می گردم و می گردیم و در پایان دست خالی به هم می رسیم. حتما قسمت مان نبوده!
این جستجو البته بی فایده نیست. جوانانی که در گروه هستند را بیشتر می شناسم. شاید آنها با مفهوم و وظایف یک کنشگر محیط زیست آشنا نباشند اما در رفتار و نگاهشان به طبیعت نوعی از دلسوزی را بارها و بارها می بینم. این حکایت نسلی است که قرار است سر سازگاری با محیط زیست داشته باشد.
در خلال همین گشتن ها هادی برایم توضیح می دهد که حفاظت از مرخ ها برای اداره منابع طبیعی یا محیط زیست شهرستان درگز ساده است. می پرسم چطور؟ او ادامه می دهد: این مراتع و چشمه ها مرزهای مشخصی دارد و هر منطقه در اختیار یک ایل قرار دارد. اگر هر ایل بابت سوخته شدن مرخ ها درون حریمی که به آنها واگذار شده است، جریمه شود از آن به بعد خود آنها به محافظت از مرخ ها می پردازند؛ این راهکار مردن مرخ ها را کندتر می کند.
مردن مرخها؛ چه تلخ زیبایی! تیتر نوشته ام را حتما “مرخ ها ایستاده می میرند”، خواهم گذاشت. آماده برگشت می شویم. در راه میثم ابراهیمی، برنده مسابقه اسامی دره ها می شود و قاچ بزرگ هندوانه را می بَرد. و این گونه سفری تلخ و شیرین به هزارمچیت به پایان می رسد. مسجدها، بلندگو دارند؛ این هزارمسجد اما صدایش به جایی نمی رسد.
منبع: دنیای سفر