تابستان 83 پس از برپایی کمپ 2 و البته نصب طناب های ثابت بخشی از مسیر کمپ 2 به 3، جهت استراحت راهی کمپ اصلی شدیم.
مسیر کمپ 1 به 2 تا 3 در رخ شمالی دیران پیک، مسیری است پر برف و خطرناک که از هر سوی آن در هر لحظه بهمن ها سرازیرند و نقطه امنی در آن به چشم نمی خورد. از ترس سقوط بهمن بر روی کمپ 2 چادرها را در محلی دپو کردیم و راهی کمپ اصلی شدیم.
اعضای تیم به دلیل دو روز فعالیت سخت، بسیار خسته و فرسوده اند، با این حال همه شاد و مسرور از تلاش مان در کمپ اصلی با استقبال “شاه قریب” آشپز خوش رو و خوش برخورد تیم روبرو شدیم. شاه قریب خنده رو عاشق ایرانی هاست. او اهل دره هونزا و شیعه مذهب است. دره هونزا دارای دو منطقه اهل تسنن در بخش هونزا و شیعیان در بخش ناگار است. روستای میناپین مبداء صعود دیران پیک نیز روستایی است شیعه نشین و اهالی آن از بدو ورود تیمی از ایران بارها علاقه خود به اهل بیت را به تیم نشان داده اند.
اما بزرگ ترین ایراد شاه قریب کثیف کاری او در آشپزخانه است که بیش از همه مهدی را عصبانی می کرد. به همین خاطر خودش را مسئول آشپزخانه کردیم. شاه قریب هم که از دست مهدی نمی توانست به میل خود رفتار کند بنای دوستی را با مهدی ریخته بود. هر چند هیچ کدام به انگلیسی تسلط نداشتند ولی زبان اشاره موجب شده بود تا زیر و بم زندگی هم را به خوبی درک کنند و دائما قهقهه خنده هایشان از چادر آشپزخانه به گوش می رسید. شاه قریب دو دختر داشت و سوء برداشت پیش آمده بود که او قصد غالب کردن یکی از دخترهایش به مهدی را دارد، از این رو همه مهدی را دست می انداختند و او را داماد آینده شاه قریب می خواندند! مهدی هم با خنده ای مذبوهانه شوق خود را نشان می داد!
آن شب پس از شام بچه ها با جمع آوری هیزم و البته پهن گاوهای اطراف کمپ اصلی که خشک شده بودند و به خوبی می سوختند نزدیک کمپ آتش برپا کردند و شروع به آواز خواندن نمودند. صدای دست و آواز در دل کوهستان، فضایی شاد ایجاد نموده و همه را گرد آتش جمع کرده بود.
دقایقی را برای تماس با تهران از تیم جدا شدم و با حمید مسئول دفتر فدراسیون ارتباط برقرار نمودم. گزارشی از فعالیت هایمان را برای اطلاع ایشان ذکر کردم و در پایان از حمید جویای حال دوست مان حاج داود شدم که در “کی دو” مشغول فعالیت بود. اما پاسخ صریح حمید آتشی را در وجودم افکند: “داود! حاج داود که مفقوده…” و من چون برق گرفته ها قدرت تکلمم را از دست دادم. ثانیه هایی حتی صدای حمید را که بلند بلند صدایم می کرد نمی شنیدم. با لکنت از او صحت گفتارش را پرسیدم که گفت: “باور کن چند روز قبل به همراه یک کوهنورد گرجستانی در کی دو مفقود شده اند”. گویی صحت خبر از سوی شرکت طرف قرار داد به ایران مخابره شده است. بی اختیار اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد و تلفن را قطع کردم.
دوست نداشتم بچه ها هق هق گریه ام را بشنوند برای همین به چادر پناه بردم ولی امید برای سهیم شدنم در شادی شان به دنبالم آمد. به کنار آتش رفتم رقص و پایکوبی در جریان بود و مهدی سردمدار مراسم بود. او همراه با پدر همسر آینده اش شاه قریب مشغول رقصیدن بودند. آنقدر شاد بودند که برای دقایقی حال و روزم را فراموش کردم. بچه ها حسابی او را دست گرفته بودند. آن شب باران بساط بزم بچه ها را به هم زد و هر یک به سمت چادر خود پناه بردیم.
صبح روز بعد پیش از صبحانه حادثه رخ داده در کی دو و مرگ دوست عزیزمان داود خادم را با دکتر تیم در میان گذاشتم و خواستم بچه ها را به نحوی در جریان قرار دهد. دقایقی بعد صدای گریه از چادر غذاخوری همه فضای کمپ را فرا گرفت. حتی شاه قریب هم که سال قبل در گاشربروم I با تیم ایران همراه بود و حاج داود را می شناخت به گریه افتاده بود. آن روز هر یک از اعضای تیم به گوشه ای پناه برده و خاطراتش با داود را مرور می کرد.
نزدیک عصر شاه قریب خبر حضور اهالی روستا را داد که برای بیان تسلیت شان از روستا راهی کمپ اصلی شده بودند. آن ها به دلیل نزدیکی کمپ اصلی با روستا پس از آنکه شاه قریب خبر را تلفنی اطلاع داده بود به دلیل برادر دانستن ایرانی ها، خود را ملزم به حضور در کمپ اصلی دانسته و به سمت ما آمده بودند. از بچه ها خواستم تا چادر آشپزخانه را مرتب کنند و تدارک پذیرایی بچینند. مهدی مامور پذیرایی شد و مراسم ختمی را تدارک دید. از دکتر خواستیم از میهمانان مان تشکر کند که گفت: “بد نبود نوای قرآنی را در کمپ طنین انداز می کردیم”. اما وسایل صوتی موجود نبود و تنها چاره خواندن قرآن توسط یکی از اعضای تیم بود. وقتی پرس و جو کردیم مهدی به سرعت خود را به چادر غذاخوری رساند و با قرآن کوچکی که در کوله داشت اقدام به قرائت سوره هایی از قرآن نمود. همگی متعجب از این همه استعداد مهدی بودیم که دقایقی را هم به ذکر مصیبت پرداخت! او استعداد فراوانی در در آوردن گریه اهالی داشت و همه را متعجب از این همه استعداد به گریه و البته اعضای تیم را از صدای بد خودش به خنده در آورد.
از آن پس بچه ها مهدی را مرد لبخند نام نهادند …
در سالروز فراغ مهدی عمیدی (بیست و دوم مهرماه) یادش را گرامی می داریم.
نویسنده: رضا زارعی