اسطوره های عشق در ایران برای سده ها، لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، سیاوش و قصه هایی از این دست بودند. از جایی به بعد اما گویی این اسطوره ها عقب نشینی کردند و اسطوره های تازه ای جای آن ها را گرفت که البته تأثیر آن ها بر زندگی فرزندان این جامعه بسیار متفاوت بود.
در نبود اسطوره های وطنی، سیندرلا تبدیل به اسطوره عشق شد؛ دختری زیبا و ظریف به سان عروسک که قرار است دل پسر حاکم یا مرد نظامی را ببرد بی آنکه لازم باشد عشق را فرا بگیرد. شاید تأثیر چنین اسطوره های امروزی ای باشد که بخش قابل توجهی از دختران و حتی پسران جامعه ایرانی بارها و بارها زیر تیغ جراحی می روند تا برای طرف مقابل مطلوب تر شوند.
با عبدالله گیویان، عضو هیأت علمی دانشگاه صدا و سیما در مورد دلایل این تغییر در نگرش نسبت به عشق در جامعه ایرانی گفت و گو کرده ایم.
- می خواهیم به بخشی از ترانه های امروزی اشاره کنیم که ناسزا و نفرین به معشوق از بارزترین ویژگی های آن است و آن را مقایسه کنیم با عاشقانه های آشنا در فرهنگ ایرانی که معشوق جایگاهی آسمانی داشت و هر آن چه می کرد، روا بود. احتمالا برای بسیاری این شکل جدید از عاشقانه در ادبیات فارسی غریب و شاید ناخوشایند است. چه اتفاقی برای اسطوره های عشق در ایران افتاده که معشوق در فرهنگ ایرانی از عرش به فرش رسیده است؟
به گمان من در فضای فرهنگی اسطوره ها کارکرد ارائه استعاره هایی از حقیقت دارند. بالطبع این اشتباه است که هنگام شنیدن یک داستان اسطوره ای به واقعیت آن فکر کنیم. کارکرد اسطوره ها اساسا اطلاع رسانی نیست، به این معنا که قرار باشد اسطوره ها واقعیت های عینی ملموس به دست بدهند. اسطوره ها در واقع استعاره هایی عرضه می کنند که افراد با استفاده از آن ها خود را در هستی جایابی کند. به عبارت دیگر می شود گفت که اسطوره ها بخش محتوایی چیزهایی هستند که به آن ها آیین گفته می شود. آیین ها عبارتند از تدبیرهایی که هر فرهنگی می اندیشد تا آدم ها را با خودش آشنا کند. کارکرد آیین ها آن است که به افراد برای حضور در فرهنگ کذایی مشروعیت و اهلیت ببخشد. آیین ها صورت هایی عملی دارند. همه آیین ها با فعالیت های جسمانی همراهند؛ این بابت آن است که آیین روح و جسم را به یگانگی می رساند. آنچه که در جسم هست، مابازایی در روح دارد و آنچه در روح هست ممثلی در جسم دارد.
بروز استعاره از عشق، محوری ترین اتفاقی است که در جهان بعد از اسلام در ایران افتاده است. در ادیان سامی خدا با ضمیر مذکر خوانده می شود؛ در آسمان هاست؛ دور از دسترس و با بندگانش رابطه خشکی دارد. تحولی که در ایران بعد از قرون ابتدایی اسلام رخ داده (این البته بدان معنا نیست که در سرزمین های دیگر رخ نداده است) شکل گرفتن عرفان زهدی است که بعد از آن و به تدریج به عرفان عشقی می رسد؛ جایی که استعاره عشق بیانگر رابطه انسان با خداست. این اتفاق در ظاهر، بدل کردن خدا به معشوق است و در بنیان ها تبدیل کردن خدای مذکر دور از دسترس با جبروت در عرش مستقر، به خدایی است که نزدیک است و با درونی ترین حس انسان خواسته می شود.
این اتفاق، در فضای معرفت این خاک بسیار تعیین کننده است به طوری که اگر چنین فهمی از خدا نبود و رابطه انسان با خدا با این استعاره فهم نمی شد، بسیاری از هنرها و ظرایف و زیبایی ها و لطایف امکان شکل گرفتن در فرهنگ ایرانی نمی یافت. بدون چنین فهمی از خدا، خط نستعلیق پیدا نمی شد، حافظ پدید نمی آمد و سقف مساجد به فیروزه آراسته نمی شد. اگر به دیوان حافظ مراجعه کنید (با این آگاهی که حافظ ستون فقرات فرهنگ ایرانی است) می توانید یک مثلث ببینید: «خدا، معشوق و شاه» و البته در بسیاری موارد، این سه با هم همپوشانی دارند.
حافظ اعتقاد داشته که معشوق بی پرواست و هر چه کند، درست است. در واقع جایگاهی که حافظ برای معشوق قائل است، مثلی از جایگاه خدا روی زمین است و تصوری که داشته این بوده که افراد بدون فهم عشق زمینی، امکان فهم عشق آسمانی را ندارند. اساسا در این اعتقاد که زن، جلوه زیبایی خداوند بر روی زمین است، این که خالقیت و خلاقیت خداوند در وجود زن متجلی می شود و این که از طریق عشق به معشوق است که انسان به تعالی می رسد، یک نظام معرفتی دیده می شود. در این نظام، این عشق چیزی اضافه نیست، چیزی برای تولید مثل و ادامه بقا نیست، چیزی برای حفظ جامعه نیست، بلکه به یک معنا نهایت رمز خلقت است. این است که حافظ می گوید: «ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد، کسی که سیب زنخدان شاهدی نگزید…» اگر قرار است انسان میوه های بهشتی را (که به معنای درک حضور خداوندی است) درک کند، بی آنکه سیب زنخدان شاهدی نگزیده باشد، به آن مقام نمی رسد.
به نظر می رسد از نگاه حافظ یک سلسله مراتب وجود دارد: نخست خداوند جای دارد، سپس معشوق و پس از آن با فاصله از معشوق، عاشق. ذیل این دسته بندی آدم های عادی هستند که دسته جات آن از نظر حافظ، زاهد و صوفی و شیخ و محتسب و گزمه اند. حافظ معتقد است که پشت پرده چیزی است، یعنی تقدیر خداوند بر این قرار می گیرد که کسی عاشق باشد یا زاهد، اما در همین حال می گوید که عشق، موقوف هدایت است. در همین مسیر است که حافظ تقصیر عاشق شدن را به گردن حسن معشوق می اندازد. در همین حال قرار است که معشوق منزه و توجیه بشود و بی گناه جلوه کند؛ این است که می گوید: «ما محصل بر کسی نگماشتیم…»
در نظام معرفتی حافظ، معشوق با فاصله زیاد از عاشق قرار دارد؛ کسی است که هر کار کند، مختار است. اما چرا؟ چون جلوه ای از خداوند است. در جهان بینی حافظ، آنچه باید اتفاق بیفتد، جذب عاشق و معشوق در یکدیگر است، به معنای طالبی که از طریق طلب باید در مطلوب جذب شود. در دنیای امروز صورت افسون زدایی شده، زمینی شده و تبدیل شدن عشق به امر غریزی-حسی، رایج است. در این قالب دوم، معشوق نه فقط می تواند ناسزا بشنود که در مواردی حتی سزاوار ناسزاست. در این قالب، معشوق نه فقط متعالی نیست که دانی مرتبه است. به همین دلیل است که در ترانه های امروزی علاوه بر اینکه جایگاه معشوق دست نایافتنی نیست، می شود او را نفرین کرد. در واقع، در نگاه نخست چون معشوق مجرایی است برای رسیدن به عشق الهی، معشوق چنان جایگاهی دارد. عشق یعنی واگذاری کامل؛ یعنی پالایش مدام. این طور نیست که حافظ اساسا عشق و دوست داشتن را از هم تفکیک کند. منفک کردن دو مفهوم عشق افلاطونی و عشق زمینی، یک اتفاق مدرن است. از نگاه حافظ، عشق فقط یک جنس دارد، به این معنا که این طور نیست که یک عشق آسمانی وجود داشته باشد و یک عشق زمینی.
- منظور من از عشق همان است که در روان شناسی می گویند حداکثر سه سال طول می کشد و برای انسان تجربه کردنی است. حافظ آیا به همین عشق اشاره می کند؟
بله همان است؛ اما از نظر حافظ این دوره عشق، سه ساله نیست و تاریخ مصرف ندارد و اگر اصیل باشد، الی الابد است و نه در جغرافیا بلکه در زمان هست؛ این عشق در عرض نیست، بلکه در ارتفاع است. اگر قرار باشد این عشق ابزاری برای سرگرمی باشد و به استعلا و تکامل نینجامد، از نظر حافظ ارزشی ندارد و مانند باقی اشتغالات دنیوی است.
- شما به عشق از نگاه حافظ تأکید می کنید. از زمان حافظ تا امروز چه شده که نگاه به عشق این همه تغییر کرده است؟
به عقیده من، در کنار اسطوره متعالی از عشق، اسطوره های عامه پسندی از این فهم متعالی به دست آمده است. درست مانند آنچه در عرفان و تصوف مشاهده می شود. عرفان آن نظام معرفتی است و در مرحله پایین تر به صورت یک شبکه تشکل اجتماعی در می آید و به تصوف در خانقاه ها تبدیل می شود. در همین حال، یک عرفان عوامانه هم وجود دارد. بنابراین این تصور که فقط یک فهم عرفانی وجود دارد، اندکی اشتباه است. بنیان فهم ما یا آن چیزی که هویت ملی و فرهنگی ما را از همسایگان و فرهنگ های مجاورمان متمایز می کند، همین فهم عرفانی است. در واقع آنچه ما ایرانی ها را از مصری ها، هندی ها و پاکستانی ها متمایز می کند، یکی زبان است و یکی فهم عرفانی. در عنصر دوم یعنی عرفان، چیزی که بسیار مهم بوده، فهم عشق است. به همین دلیل است که می بینیم اسطوره های رده پایین تر اسطوره هایی هستند که خمیره آن عشق حافظانه را با خود دارند، اما جاهایی دچار بازسازی شده اند.
- بسیاری سعدی را هم استاد عاشقانه گویی می دانند. فهم سعدی از عشق چگونه است؟
سعدی فهم متفاوتی از حافظ دارد. اساسا فهم سعدی فهم بیشتر جسمی از عشق است. در ابیات سعدی می توان یک فرمول بسیار آشنا دریافت. در این فرمول، امر محسوس عینی شده و امر حسی با آن استدلال می شود. اینجا فهم بسیار مکانیکی است. این را بگذارید کنار، این آگاهی که همه هنر انسان بودن و عاشقی در این متبلور می شود که فرد از علت ها رها و به دنیای دلدادگی وارد شود.
- با این حساب، فهم سعدی از عشق به فهم عشق در روزگار ما نزدیک تر است؟
نه الزاما، چون فهم روزگار ما قصد دارد هر امری را بی معنا کند. سعدی و بسیاری از شعرای کلاسیک اساسا عشق را چیزی متعلق به عالم دیگر می دانند. این نگاه سعدی مشابه نگاه حافظ است. در واقع چیزی که به آن اشاره می کنم، اختلاف نظر میان «خودی ها»ست و به دنیای مدرن ربطی ندارد. آنچه در دنیای مدرن اتفاق می افتد، تلاش برای عقلانی کردن عشق است؛ چون در این روزگار امور غیرعقلانی به سادگی فهم نمی شود. دنیای مدرن دنیایی است که تمام تلاشش صرف ایجاد شفافیت شده است.
- چرا بر اساس گفته های شما، در دنیای مدرن تلاش شده است عشق عقلانی شود؟
دنیای مدرن دنیای کوچکی است و مرزهای آن حواس پنجگانه است. در این دنیا هر چیز قابل لمس که بشود آن را زیر ذره بین برد، قابل فهم است. این دنیا تکلیف خودش را روشن کرده است، چون خواهان مدیریت است و با این شفافیت امکان مدیریت دارد. این است که دعا در دنیای مدرن معنا ندارد، چون قابل فهم نیست. در دنیای جدید فقط می شود امور مترقبه مشابه فرمول پذیر معلولی را درک کرد و عشق، اساسا این گونه نیست. این جاست که می گویند: «اگر در دیده مجنون نشینی…» همه اطرافیان مجنون می گویند لیلی سیه چرده و … است و در واقع با عقل عرفی در آن منفعتی نیست. امروزه این به صورت یک قاعده پذیرفته شده است که اگر در عشق منفعت و سود نباشد و آن را نتوان به شکل عقلانی توجیه کرد، چیز هجوی است. این گونه است که همه روان شناسانی که تلاش کرده اند حافظ را بشناسند، در نهایت به این نتیجه رسیده اند که خواجه یک موجود هیستریک و دیوانه است. در واقع از یک نگاه این روان شناسان حق دارند. با معیارهای آن ها حافظ دیوانه تلقی می شود، هرچند خوب است بدانیم تاریخ را دیوانگان و عاشقان ساخته اند. پیامبران همه عاشق بوده اند. همه کسانی که تحولی در تاریخ ایجاد کرده اند، عاشق بودند.
- اسطوره های قدیمی فرهنگ ما طی چه فرایندی گوشه نشین شده اند که امروز اسطوره های دنیای مدرن جایگزین آن ها شده اند؟
یک تصور این است که وقتی دنیای مدرن آغاز می شود، همه دنیاهای قبلی از بین می روند؛ اما واقعیت این است که در هر زمانی هم جریان های سنتی وجود دارد و هم جریان های مدرن. ما همه مجموعه های التقاطی از دنیاهای مختلفیم که این دنیاها حتی ممکن است با هم تعارض داشته باشند. اتفاقی که افتاده، تدریجی بوده است؛ یعنی بر اثر ممارست در ارتباط با فرهنگ های دیگر، لاجرم چیزهایی از آن ها گرفته شده است. در هنگامی که منابع مولد اندیشه در جامعه تعطیل شوند، طبیعی است که چیزهایی در فرهنگ از دست می رود. بسیاری از آن چه داریم در حوزه تاریخ است و آن چه در حافظه جمعی ما وجود دارد، بسیار کم است. تاریخ در کتاب ها آمده و هیچ کس نمی تواند به طور مطلق بگوید که واقعیت است یا دروغ، اما حافظه جمعی یعنی گزینشی که در جمع ما و در زمان ما از گذشته اتفاق افتاده است. این تحت تأثیر بسیاری موارد از جمله رسانه است.
وقتی کودک ایرانی از زمانی که چشم باز می کند، «سیندرلا» می بیند، اسطوره ای را از عشق دریافت می کند که به تمامی عشق مردسالارانه است. در این اسطوره همه زن ها باید به مثابه عروسک فدای یک فردِ خشن شوند. این یعنی هم زمان مردسالاری از طریق یک کارتون لطیف و دلنشین که جذابیت رنگ و تصویر و حرکتی بالایی دارد، به کودکان تحمیل می شود. در چنین جامعه ای است که وقتی کودک با اسطوره عشق مردسالارانه بزرگ می شود در بزرگسالی دست به عمل های جراحی متعدد می زند تنها برای اینکه مرد او را بپسندد. هنگامی که این همه به گذشته تاریخی خودمان ناسزا می دهیم، خوب است ببینیم در همین فرهنگ، با وجودی که زن از جنبه های حقوقی زیر فشار بوده، در مواردی فضای معرفتی اساسا مرد را ذلیل زن می کرده است.
این تغییرات نه دفعتا و بغتتا بلکه تدریجی اتفاق می افتد چون فرهنگ یک روزه عوض نمی شود. در این تدریج، خیلی چیزها نقش دارد. برای مثال، در مقطعی انحطاط ادبی در ادبیات ایران پیدا می شود، پس از آن دوره بازگشت ادبی داریم. بعدها دوره ای که از نیما شروع می شود و دنیای از شعر تجربه می شود که اساسا نمی تواند با عموم مردم در ارتباط باشد و شعر تبدیل به یک مقوله روشنفکری می شود. بعدتر که شعر کنار گذاشته و تلاش می شود با سیاست گذاری های فرهنگی احیا شود. بحران جدی به عقیده من آن است که ما مانند مردم برج بابل هستیم. مردمان این برج بابل شب خوابیدند و گرفتار آمدند و صبحگاه، زبانشان را فراموش کرده بودند. ما مردم، بعد از دوره ای که ادبیاتمان انحطاط یافت، از همان دوره دچار افول شدیم.
- تأثیر تغییرات جهانی بر این ماجرا چه بوده است؟
به نظر من ماجرای جهانی بر ماجرای فرهنگی ما بار شده است. واضح است که همین امروز اگر حافظ بود، ماجرای جهانی این جور نمی توانست فرهنگ را تحت تأثیر قرار دهد. ما رسانه ملی مان (ملی به معنای نماینده مردمان سرزمین، نه به عنوان یک صفت) را از دست داده ایم. شعر، رسانه ملی ماست. برای مثال اگر آلمانی ها و اتریشی ها را به موسیقی و معماری بشناسند، اگر یونان را به شکوه معماری بشناسند، فرهنگ ایرانی اگر یک چیز قابل عرضه در دنیا داشته، شعر بوده است. پیش از اسلام مردم ایران به لحاظ زبانی چند ویژگی داشتند که یکی این بود: این مردم به زبان پهلوی صحبت می کردند و به خط سامی می نوشتند. بعد از اسلام همین مردم زبانشان را حفظ کردند اما خط شان را به عربی تغییر دادند. این یعنی ایرانی ها ملتی هستند که زبان شان را با وجود تغییر خط و افت و خیزهای سیاسی در قلمرو سرزمین ایران حفظ کرده اند.
این ها را بگذارید کنار این واقعیت که همین ملت، پیش از اسلام خالق هیچ اثر ادبی ارزشمندی نیستند. در هند اوپانیشادها وجود دارد، در یونان آن همه اسطوره هست، در ایران اما حداکثر اوستا وجود دارد که یک متن اخلاقی متوسط است و به لحاظ ادبی ارزش والایی ندارد. این به چه معناست؟ به این معنا که اگر زبان را شاهرگ حیاتی فرهنگ بدانید زبان ما گویی در دوره قبل از اسلام به شکوفایی ای که بتواند به میراث جهانی فرهنگ کمک کند، نرسیده است. اما بعد از اسلام و گذشت چند قرن فرآیندی رخ می دهد که از سنایی آغاز می شود و با عطار، مولوی، سعدی، حافظ، نظامی و جامی ادامه می یابد. امروز اگر کسی بیرون از حوزه فرهنگی ایران بایستد و بخواهد به این فرهنگ نگاه کند، جز این هفت ستاره درخشان در آسمان فرهنگ و شعر چیزی نمی بیند. واقعیت این است که عطار و مولوی و باقی شعرای هفتگانه از ترویج یک نظام معرفتی استفاده کرده و سنتی را در ایران خلق کرده اند که بدل به رسانه ملی شده است. این رسانه ملی است که مردم اقوام مختلف ایران را به هم پیوند داده است تا از شهریار تا شعرای کرد در کنار اشعار به زبان مادری شان، به زبان فارسی هم شعر بگویند. این سرودن به زبان فارسی بابت مشارکت در سپهر این رسانه ملی بوده است و باید تأکید کنم که چسب و سریش این رسانه، عشق است.
- عشق با کدام مفهوم؟
با تنه زدن به معنای عرفانی که بارزترین شکل آن را حافظ می گوید.
- و چه اتفاقی می افتد که این رسانه امروز این همه ضعیف شده و حتی به نظر ناکارآمد می رسد؟
تغییر و تحولات اجتماعی قدرت آن ها را کم می کند. انحطاط ادبی در ایران بحث مفصلی است اما به اجمال بگویم که این اتفاق افتاده است. با وقوع این اتفاق و از دست دادن رسانه ملی (به معنای واقعی نه تلویزیون) این زبان که ستون فقراتش عشق بوده دچار انحطاط می شود. انحطاط تدریجی ما را به این جا می رساند که اسطوره های رقبای فرهنگی ما رواج می یابد، ارتباطات گسترده این معناها را گسترش می دهد و در نهایت امروز می بینیم که فاصله گرفتن از اسطوره های عشق بیشتر می شود.