ساعت ها راه می رفتیم و نمی رسیدیم. دستانم حتی داخل دستکش هم از سرما نای تکان خوردن نداشت. تشنه بودم، اما توانایی بیرون آوردن بطری آب از کوله را هم نداشتم. هر قدم را از قدم بعدی با سختی بیشتر بر می داشتم. گاهی از اینکه تصمیم گرفته بودم قله 5671 متری ایران را فتح کنم، پشیمان می شدم و خودم را نفرین می کردم و گاهی هم خودم را دلداری می دادم که به عنوان یک زن، عمل تحسین برانگیزی انجام می دهم.
مجبور بودم به توصیه پزشک طب سنتی ام برای پیش گیری از چرب شدن کبد، یک هفته سوپ گشنیز برای ناهار و شام بخورم و مابقی روز هم خودم را با عرق خارشتر سیر کنم. بعد از یک هفته رژیم مسخره ای که داشتم، رفتم که دماوند را فتح کنم! وقتی فکر می کنم در حالی که رژیم بودم تمرینات صعود را انجام می دادم، به حماقت خودم می خندم اما باز قدرت بدنی ام را تحسین می کردم.
با آنکه صبح زود راه افتاده بودیم، غروب شده بود که به ارتفاع 4200 متری رسیدیم. کم کم هوا سرد می شد. یکی از هم تیمی هایمان ارتفاع زده شده بود و مابقی هم خسته بودند. به محض اینکه به کمپ سوم رسیدیم، اتاق محل اقامت مان را نشان دادند و هر کدام یک طرف افتادیم. به شدت خوابم می آمد اما بهتر بود نخوابیم. مسئول کمپ با چای و نبات، کیک و بیسکویت از ما پذیرایی کرد. این کمپ 4 اتاق و حدود 70 تخت دارد. گاهی فکر می کردم آیا واقعا ارتفاع دماوند 5671 متر است؟
طعم سوپی را که صاحب کمپ آن شب مهمان مان کرد تا لحظه مرگ فراموش نمی کنم. وقتی کاسه سوپ را سرکشیدم احساس می کردم تمام سلول های تنم جشن گرفته اند. یک آن، فکر جنگ زده ها و قحطی زده هایی که مجبورند بدون آب و غذا ساعت ها پیاده روی کنند از ذهنم گذشت، اما ترجیح دادم فکرم را مثل ابری از بالای سرم پاک کنم و از غذایی که می خورم لذت ببرم.
سرویس های بهداشتی که در این ارتفاع ساخته بودند واقعا تحسین برانگیز بود. توالت هایی با کاسه های فلزی و آفتابه های پلاستیکی. هر کوهنوردی قبل از اینکه وارد توالت شود باید آفتابه اش را از شیر آب یخی که همیشه در طبیعت رها بود پر می کرد. فکر رفتن به دستشویی در آن سرما و دست زدن به آن آب سرد، جهنمی از یخ را تداعی می کرد. با آنکه باید زود می خوابیدیم تا صبح انرژی بهتری برای صعود داشته باشیم، ترجیح دادیم پای صحبت های مردی که 247 بار دماوند را فتح کرده است بنشینیم تا از تجربیاتش برای صعودمان استفاده کنیم. چشمانم به زور باز بود و خوابم هم نمی برد.
گاهی عضلات پایم می گرفت و مجبور بودم داد بزنم تا هم اتاقی هایم که خواب بودند بیدار شوند! اما صبح روز بعد فهمیدم که هم اتاقی هایم در واقع خودشان را به خواب زده بودند و هیچکدام تا صبح چشم روی هم نگذاشته اند. هر از گاهی پنجره کوچک اتاق را نگاه می کردم و با خودم می گفتم چرا این صبح لعنتی طلوع نمی کند. از اینکه نتوانم دماوند را ببینم، ترس داشتم. ساعت 5 صبح همراه با تیم کوهنوردی 7 نفره مان راه افتادیم. یک نفر که ارتفاع زده شده بود، همانجا در کمپ ماند. تنها من و یکی دیگر از همکارانم، زنان حاضر در گروهی بودیم که فتح دماوند یکی از آرزوهایشان بود.
بخشی از زمین یخ زده بود. بسیاری از کوهنوردان زودتر از ما حرکت کرده بودند. با هر قدم خورشید کمی از زیبایی هایش را نشان می داد و همراه ما اوج می گرفت. هر چه به ظهر نزدیک می شدیم ترافیک ابرهای بالای سرم هم بیشتر می شد؛ گاهی کند گاهی تند و گاهی با هم تصادف می کردند و شدت سرما هم بیشتر می شد. گاهی برای استراحت توقف می کردیم و من به بدنه محکم دماوند تکیه می دادم و از ابرها عکس می گرفتم. گاهی سوژه های خوبی می دیدم اما از فرط خستگی توانایی نگه داشتن دوربین در دستانم را نداشتم.
بارها شعر ملک الشعرای بهار از ذهن و زبانم می گذشت: «ای دیو سپید پای در بند/ای گنبد گیتی ای دماوند». نمی دانم ملک الشعرای بهار دماوند را فتح کرده بود و این شعر را گفته بود یا نه؟ اما به نظرم دماوند، در بند بود. انگار دلش نمی خواست مهمانان زیادی داشته باشد و هر کسی پایش را داخل خانه اش بگذارد. این را با دیدن زباله هایی که مهمانان بی ملاحظه اش در خانه او ریخته بودند حدس می زدم. راستش من هم دلم نمی خواست هر کسی خودش را به بلندای دماوند برساند؛ شاید اینطوری، حتی به اندازه یک قدم هم که شده، از آلودگی بیشتر جلوگیری می شد.
از دور آبشاری از یخ را دیدم؛ آبشاری که در تابستان و زمستان یخ زده است و جایی خواندم از نظر ارتفاع از سطح دریا، مرتفع ترین آبشار خاورمیانه است. هرچه راه می رفتیم، نمی رسیدیم. آبشار یخی تمام نمی شد. گاهی آنقدر احساس ضعف می کردم که حالت تهوع می گرفتم. هرچه بالاتر می رفتم سردردم بیشتر می شد و یاد صحبت های راهنمایی که شب گذشته اطلاعات خوبی را در اختیارم می گذاشت، می افتادم.
او می گفت: رگ ها در ارتفاع متورم می شوند و بسیاری که بعد از مدتی تومور مغزی می گیرند شاید متوجه نشوند که سال ها قبل دماوند را فتح کرده اند و نتیجه کوهنوردی در ارتفاع سال ها بعد به شکل تومور مغزی خودش را نشان می دهد. او یک بسته بادام زمینی باد کرده را نشان داد و گفت: به نظرت این بسته بادام زمینی در شهر هم همین قدر پف کرده است؟!
با هر قدم و سردردی که همراهم می آمد، نگران رگ های مغزم بودم. با افزایش ارتفاع، نفس هایم به شمارش می افتاد. دود و بوی گوگرد هم به آن اضافه شده بود و همچنان نمی رسیدم. زانودرد هم کلکسیون دردهایم را تکمیل کرد و مجبور بودم باتوم یا همان عصایم را محکم در بدنه دماوند فرو کنم و هر بار از اینکه او را زخمی می کنم، معذرت بخواهم. گاهی گوش می کردم تا شاید صدای ضحاک دربند را بشنوم، اما صدایی جز صدای زیبای پرندگان نمی شنیدم. یک بار من سرقدم (کسی که به عنوان راهنما جلوتر از بقیه می رود) شدم و به بیراهه زدم و به سختی ادامه راه را پیدا کردیم.
بارها خودم را دلداری می دادم که به زودی می رسیم. این کوهنوردی مثل بخشی از زندگی می ماند که بالا و پایین دارد و این تویی که باید از این سختی ها عبور کنی. گاهی هم از زور خستگی خودم را سرزنش می کردم که چرا تصمیم به فتح دماوند گرفته ام. آخرهای راه را عملا سینه خیز می رفتم. گوگرد هم راهش را درست از کنار بینی و دهان من کج می کرد! یکی دو بار گوگرد وارد ریه هایم شد و حالت تهوع به من دست داد، اما خدا رو شکر که آبرویم جلوی هم گروهی ها حفظ شد؛ گرچه دیگران هم وضعیتی بهتر از من نداشتند و مثل یک گروه از زامبی ها شده بودیم که به سمت دهانه آتشفشان دماوند در حرکتند.
من سومین نفر از اعضای گروه بودم که پا روی قله دماوند گذاشتم و اولین کاری که کردم این بود که ظاهرم را حفظ کنم و دوربینم را به یکی از 2 نفری که زودتر از من رسیدند بدهم تا در کنار گوسفند و بز یخ زده قله عکسی از من بگیرند و به فدراسیون کوهنوردی نشان بدهم و گواهی فتح دماوند را بگیرم. یکی از راننده های وانت در پایین کوه می گفت، در زمان های دور گوسفندانی از گله جدا شده بودند و یکی از آنها معلوم نیست خودش را چطور به قله می رساند و همان جا از سرما یخ می زند، از آن روز هر کوهنوردی که به قله صعود می کند با آن عکس می گیرد.
البته برای فیس بوک، اینستاگرام و دیگر شبکه های اجتماعی هم به عکس هایم نیاز مبرم داشتم! به هر حال با کلی بدبختی خودم را به اصل دماوند رسانده بودم. برف شروع به باریدن کرد و گوگرد هم راه رفتن در گلو و چشمم را پیدا کرده بود. یک دقیقه زیر دانه های برف که بیشتر شبیه یونولیت های ریز شده بودند نشستم. آنچه بیش از هر چیز برایم لذت داشت، صدای سکوت دماوند بود.
صبر کردم تا دیگر هم تیمی ها هم برسند و آنها را سوژه عکس کنم. هر کدام بعد از رسیدن دیگری را بغل می کرد و یک طرف ولو می شد. هیچکدام باورمان نمی شد در ارتفاع 5 هزار و 671 متری در قله دماوند هستیم. سرعت برف بیشتر و زمین به سرعت سفید می شد. از اینکه باید به خاطر نامساعد بودن هوا قله را زود ترک می کردیم ناراحت بودیم، اما چاره دیگری نبود.
هنگام برگشتن با خودم می گفتم چرا دماوند تله کابین ندارد؟! به عنوان خبرنگار حوزه گردشگری، به خودم می گفتم به محض اینکه پایین برسم، یک گزارش انتقادی درباره اینکه چرا مسئولان خط تله کابین برای دماوند راه اندازی نکرده اند می نویسم! انگار ارتفاع، هوش از مغزم برده بود. خواب بودم، راه می رفتم و هذیان می گفتم. از هر فرصتی که برای استراحت پیش می آمد برای خوابیدن استفاده می کردم. دلم می خواست همانجا بخوابم و اجزای بدنم خاک دماوند شود. از 5 صبح حرکت کرده بودیم و 5 بعدازظهر بود و ما همچنان راه می رفتیم. چیزی جز آجیل چهار مغز، عسل، میوه و آب و البته بخار گوگرد نخورده بودیم و هرچه می رفتیم، نمی رسیدیم.
به خودم قول دادم بعد از اینکه رسیدم، تا مدت زیادی هوس رفتن به کوه به سرم نزند. چندین بار زمین خوردم. زانوهایم فریاد می زدند و من مجبور بودم تنها دلداری شان دهم. دماوند هم تعطیل شده بود و ما همچنان در تکاپوی برگشتن به ارتفاع 4200 متری بودیم. همه کوهنوردان برگشته بودند و تنها ما در ارتفاعات بودیم. برف هم نذر کرده بود قطع نشود!
به کمپ نزدیک می شدیم اما نمی رسیدیم. فقط از دور کوهنوردانی را که می رسیدند، می دیدم و آرزو می کردم جای آنها باشم و وقتی به همان جا می رسیدم، می فهمیدم که هنوز نرسیده ام! جایی کم آوردم و زدم زیر گریه. خوبی اش این بود که سردردم کمی بهتر شد. به اصطلاح ورزشکاران، بدنم خالی کرده بود. بعد از فتح دماوند احساس کردم همان ورزشی که قبلا انجام می دادم بهتر بود.
در رینگ بوکس نهایتش این است که مشت آخر را می خوری و بازی را واگذار می کنی و فرصت داری تا دفعه بعد انتقامت را از حریف سرسختت بگیری، اما دیگر راحت می شوی و تو می مانی و یک صورت کبود و هر بار که صورت ورم کرده ات را می بینی درس بزرگی را که گرفته ای به خاطر می آوری اما اگر می خواستم همان لحظه بازی را به دماوند واگذار کنم، شاید به استقبال مرگ می رفتم چون همراهانم خودشان به اندازه کافی خسته بودند و نمی توانستند کمکم کنند. اگر درخواست کمک هم می کردم حداقل 12 ساعت زمان می برد تا تیم امداد خودش را به من برساند.
سرانجام حدود ساعت 8 شب به بارگاه سوم و ارتفاع 4200 متر رسیدیم. اتاق مان را گرفتند و به یک گروه کوهنورد خارجی دادند و جایی در رستوران و کف زمین را هم در اختیار گروه ما قرار دادند. بعد از املتی که برای شام خوردیم، غش کردم و متوجه نشدم چه موقع سرم به بالش رسید. بعد از راحت ترین خواب زندگی ام و بدون آنکه احساس سرما یا تنگی جا داشته باشم، صبح با صدای دیگران به زحمت از خواب بیدار شدم. یک لحظه احساس کردند من دچار مشکل شده ام که بیدار نمی شوم، اما در کل خوابم سنگین بود و بعد از آن همه پیاده روی واقعا برایم دشوار بود که روح به جسمم برگردد و از همه مهم تر اینکه خودم را برای برگشتن به ارتفاع 3020 متر آماده کنم.
برای برگشتن قاطری در کار نبود تا کوله هایمان را بارش کنیم زیرا آن ها هم ساعت کار داشتند. بنابراین مجبور بودیم مابقی راه خودمان زحمت حمل بارهایی که آورده بودیم را بکشیم. درد زانوهایم بهتر شده بود. هرچه از ارتفاعات پایین تر می آمدم، هوا گرم تر می شد. گروه های کوهنوردی مشتاق دیدار دماوند به سمت قله حرکت می کردند. برایم عجیب بود که دماوند این همه خواهان دارد!
هنگام برگشت بود که پیرمردی با صدای بلند از گروه مان خواست تا کمی به او توجه کنیم. او پرسید چه چیزی داریم که به او بدهیم؟ ما که همه خوراکی هایمان تمام شده بود، پرسیدیم چه چیزی می خواهد؟ اما او در جواب همه ما را غافلگیر و شرمنده افکارمان کرد. آن پیرمرد از ما لبخند طلب کرد و خودش با صدای بلند خندید و گفت: “دماوند سرجایش باقی می ماند، اما این فرصت که زمانی دوباره برای صعود این گروه به وجود بیاید شاید دیگر اتفاق نیفتد. پس، از فرصت هایی که دارید لذت ببرید و قدر این لحظه ها را بدانید”. صحبت های آن مرد هنوز در جان و گوشم نجوا می شود.
عکس هایی را که از طبیعت دماوند در ذهنم گرفتم، هر از گاهی ورق می زنم چون معتقدم برخی از صحنه ها را واقعا نمی توان با دوربین ثبت کرد. دماوند را دست کم گرفته بودم اما او با مهربانی، من، خستگی هایم و غُر زدن هایم را پذیرفت و تمام زیبایی هایش را نشانم داد.
گروهمان به سلامتی دماوند را فتح کرد و همگی به خانه برگشتیم و عکس مان را به فدراسیون کوهنوردی پلور نشان دادیم تا گواهی فتح مان صادر شود. هر روز که می گذرد تشنگی ام برای سکوت بی نظیر قله بیشتر می شود و گاهی به آنکه سیراب این تشنگی است غبطه می خورم. هیچگاه بی تابی برای خواب در بیداری و یکی شدن با دماوند را فراموش نمی کنم.
بارها مطلبی را که “بهمن نامور مطلق” نوشته است با خودم تکرار کرده ام: “متن، مانند جنینی است که هر کسی قابلیت شکل دادن به آن را ندارد اما وقتی شکل گرفت زایش و تولد آن ضروری می شود. بیچاره آن کسی که متن در وجودش تکوین یابد و امکان زایش برایش مهیا نشود، همچو بار سنگینی خواهد بود که امکان وضع حملش فراهم نباشد. جنین در وجودش می میرد و وی را گاهی بدون اینکه بداند دچار انواع بیماری ها می کند که یکی از آنها دیوانگی است …”
خوشحالم که «متن»، این جنینی را که اگر متولد نشود برای انسان انواع بیماری ها را به همراه می آورد، به دنیا آوردم و با دیوانگی مقابله کردم.
نویسنده: کبریا حسین زاده
گزارش زیبایی بود