گزارش کامل امدادرسانی به «رزا علیپور» در دماوند

توسط

در این پست گزارش کامل امدادرسانی به «رزا علیپور» در دماوند را می خوانیم. این گزارش را آقای نیما اسکندری نوشته است که در منطقه حضور داشته است.

چند سالی هست که هدفی را دنبال می کنم، هدفی که برای دلم و برای خودم است. صعود زمستانی تمام یال های اصلی و فرعی دماوند. پنج مسیر (سیوله، سرداغ، شمالی، شمال شرقی و جنوبی) را در فصل زمستان صعود کرده بودم و برنامه ام برای امسال صعود یک روزه یال ملاخوران بود.

همه چیز برای رفتن آماده بود. در تاریخ 6 اسفند 94 از تهران به سمت رینه رفتیم و شب را در منزل مصطفی لاریجانی ماندیم. دیر وقت رسیده بودیم و زمان کمی برای استراحت داشتیم. با مصطفی هماهنگ کردیم که صبح زود ما را به دوراهی گوسفندسرا به رینه برساند. کوله ها را تا حد امکان سبک بسته بودیم. مقداری نوشابه، یک فلاسک آب و عسل، مقداری ژامبون و چیپس خلال، یک بطری آب و کمی تنقلات، کاپشن پر و دو جفت دستکش، کلاه طوفان، کرامپون و تبر یخ و چراغ پیشانی محتویات کوله ام را تشکیل می داد.

صبح روز بعد (هفتم اسفند) خیلی زود حرکت کردیم. هوا مهتابی بود و بدون روشن کردن چراغ پیشانی بالا می رفتیم. مشکلی جز خواب آلودگی نداشتیم. برای رسیدن به یال دو راه داشتیم:

1. از ابتدای دوراهی از مسیر منتهی به گوسفندسرا جدا شویم و به ابتدای یال برویم.
2. به گوسفندسرا برویم و از آنجا به سمت یال ملاخوران تراورس کنیم.

از همان ابتدا به سمت یال رفتیم. نرم و آرام پیش می رفتیم، شیب یال مناسب بود و راحت ارتفاع می گرفتیم. با طلوع خورشید سرعت مان بیشتر هم شده بود. هوا سرد بود و از ظهر به بعد نیمه ابری هم شد.

در ارتفاع 4700 متری برای ادامه مسیر دو راه پیش رو داشتیم. یکی دهلیزی بود که پوشیده از برف یخ زده بود و دیگری یال اصلی که از دور ظاهری مناسب داشت و از همه مهم تر اینکه اگر این مسیر را صعود می کردیم در واقع یال ملاخوران را به طور کامل صعود کرده بودیم و جایی را دور نزده بودیم. به سمت شیب تند این یال رفتیم. این قسمت بدترین بخش مسیر بود. شیبی بسیار تند همراه با شن اسکی. صعود این قسمت با کفش سه پوش واقعا آزاردهنده بود. برای رسیدن به بالای یال باید از دهلیزی با شیب تند و برف یخ زده عبور می کردیم. کرامپون ها را بستیم و از این قسمت هم گذشتیم. حالا کنار سنگ های انتهایی دره یخار بودیم و قله را می دیدیم. به سمت قله رفتیم.

ابوالفضل زمانی و حسین مقدم را 30 متر پایین تر از قله دیدیم. صعود ارزشمندی را در دره یخار انجام داده بودند. چند دقیقه ای به احوالپرسی و خوش و بش و تبریک گذشت. مسیر را ادامه داده و به قله رسیدیم. 4 نفرمان زودتر رسیده بودیم و دو نفر دیگر از تیم فاصله زمانی 45 دقیقه ای با ما داشتند و باید تا آمدن آنها صبر می کردیم. سرما بیداد می کرد. کاپشن های پر را پوشیدیم و منتظر ماندیم.

خانم و آقای جوانی روی قله بودند. این دختر چقدر پر انرژی و شاد بود. مدام عکس می گرفت و با موبایلش از خودش فیلم می گرفت و شاد و خوشحال بود. با دیدن این همه شادی و خوشحالی من هم انرژی گرفتم. به کنارمان آمد و با پرستو ابریشمی خوش و بشی کرد و گفت بیایید با هم عکس بگیریم. بعد از گرفتن عکس آن ها پایین رفتند و ما منتظر ماندیم. با آمدن اعضای دیگر تیم و گرفتن چند عکس یادگاری به سمت پایین راه افتادیم.

در فصل زمستان همیشه به سمت راست و یال لومر می روم و از یخچال کنار آن برای پایین آمدن استفاده می کنم. این مسیر ایمن تر است و با داشتن کلنگ و کرامپون به راحتی می توان از طریق آن به سمت پایین برگشت. این خانم و آقا را می دیدم که روی مسیر دیگری هستند. آنها روی نوار سنگی بودند که در سمت چپ مسیر فرود ما قرار داشت و در واقع ما و آنها هنگام فرود هم عرض هم بودیم و با هم فرود می رفتیم.

توقف کوتاهی کردیم و کمی تنقلات خوردیم و دوباره راه افتادیم. هوا گرگ و میش و در حال تاریک شدن بود. خانم ابریشمی صدایی را شنیده بود و گفت “نیما صدا میاد…” صدا قطع شد. دوباره صدای ضعیفی آمد.”کمک”. هیچ کس اینجا نبود. نمی دانستیم صدا از کجا می آید. به سرعت به سمت صدا که از یال سنگی سمت چپ می آمد رفتیم. با توجه به تاریکی هوا فریاد زدم “نور بده … چراغ بده نمی بینمت” دوباره فریاد زد “کمک”.

به سمت صدا رفتیم، ابتدا کامران رسید. از نور چراغ او محل دقیق شان را دیدیم. مرد جوانی در تاریکی نشسته بود و زار می زد و اشک می ریخت. یا عصبانیت گفتم اینجا چه کار داری؟ گفت من همونم که قله با هم بودیم. گفتم پس دختره؟ گفت اینجاس. تازه کنارشان رسیدم. دختر جوانی که روی قله کنارمان بود از روی شیبی تند و یخ زده سقوط کرده بود و با سرعت زیادی در انتهای این مسیر یخ زده به مورن های مسیر برخورد کرده بود و 200 تا 300 متر هم روی آن ها سقوط کرده بود. خون یخ زده اش روی سنگ های اطراف پخش شده بود و سر و صورتش غرقه به خون بود.

چشم هایش نیمه باز بود و کمر و بدنش در یک راستا نبود و مشخص بود که کمرش آسیب جدی دیده است. تنفسی نامنظم داشت و با هر دم و بازدمی فقط ناله ای کوتاه می کرد. در شیب تندی قرار داشت و پسر جوانی که همراهش بود پایین تر از او نشسته بود تا جلوی سُر خوردنش را بگیرد. هیچ کدام شان وسیله ای همراه نداشتند و همراه این خانم هم هنگامی که سعی داشته خودش را به او برساند سقوط کرده بود و کوله و چراغ پیشانیش را از دست داده بود. هنوز هم از شوک سقوط خارج نشده بود و فقط صدای “رزا … رزا” سر می داد و اشک می ریخت و حرف های نامفهومی می زد.

هوا کاملا تاریک شده بود. باید کاری می کردیم وگرنه هر دو آنها را از دست می دادیم. تمام لباس هایمان (پر و گورتکس) را دور مصدوم پیچیدیم و پتوی نجاتی را هم به آن اضافه کردیم که حداقل تا رسیدن تیم امداد دچار هایپوترمی نشود. چراغ بارگاه سوم را می دیدیم. به آقایان مهدی شیرازی و وحید بهرامی و دکتر مساعدیان زنگ زدیم و آن ها را در جریان حادثه قرار دادیم. دکتر مساعدیان گفتند که امکان پرواز هلیکوپتر در شب وجود ندارد و باید شرایط را تا صبح روز بعد مدیریت کنید. آقای میرنوری و آبادیخواه هم تماس گرفتند. باید خیلی سریع کاری می کردیم. به مهدی الف استوار و آرش تعلیم خانی گفتم سریع خودتان را به بارگاه سوم برسانید و چند نفر تازه نفس را همراه با برانکارد و کیسه خواب و طناب به سمت ما بفرستید.

سرمای هوا به راحتی به منهای 30 درجه می رسید و تحمل شرایط با پلار و گورتکس غیرممکن بود. نام همراه رزا علیپور، علیرضا بود و می گفت در ناحیه پا هیچ حسی ندارد. خانم ابریشمی و من فقط تلفن می زدیم و پیگیر برانکارد بودیم. داشتیم می لرزیدیم و خداخدا می کردیم زودتر تیم برسد. اگر روی آسیب نخاعی مصدوم شک نداشتم نوبتی او را کول می کردیم و پایین می بردیم اما وضعیت کمرش به نظرم خوب نبود. محمدرضا مختاری نفر دیگر تیم ما هم به شدت می لرزید و 3 ساعت تمام با یک پلار و گورتکس در این سرما در ارتفاع 4930 متر باقی مانده بود و کاپشن پرش را روی مصدوم انداخته بود. به او هم گفتم به سمت پایین برود.

خبر رسید دو نفر از دوستان باشگاه دماوند مسیر شمالی را یک روزه صعود کرده اند و در مسیر بازگشت از جنوبی هستند و می توانند کمک کنند. پرستو فریاد می زد و تا بلکه صدایمان را بشنوند. از آمدن همه ناامید شده بودم. چند چراغ را دیدم که از پناهگاه به سمت ما آمدند و دوباره به سمت پناهگاه برگشتند. به آقای شیرازی زنگ زدم: “آقای شیرازی تیمی نیامد؟! امشب کمکی نرسد کار ما هم تمومه این بالا و …”. آقای شیرازی گفتند: “چند تیم بالا آمده اند و الان دوباره پیگیری می کنند”.

شرایط مصدوم و محل قرار گرفتن آن به صورتی بود که باید پایین تر از او می نشستیم تا در شیب تند مسیر نلغزد و پایین نرود، به همین دلیل تحرک مان کم بود و پایمان در کفش 3 پوش سرد شده بود. دستانم هم بی حس بود. ناگهان دو نور را دیدیم. دو همنورد از باشگاه دماوند (ح.م و ا.خ) بودند. رسیدند و مصدوم را دیدند. یکی از آن ها کیسه بیواکی را داد و گفت: “ما برنامه مان یک روزه است و تایم مان باید توی 24 ساعت باشد … از ما که برای مصدوم کاری بر نمی آید … ما می رویم” و رفتند.

گیج و منگ این حرف ها بودم. کلمات در مغزم می چرخید. تایم، صعود یک روزه و جان این دختر که تنها امیدش ما بودیم و اینقدر راحت نادیده اش می گرفتند. ای کاش این حرف را نمی زدند. ای کاش می گفتند خسته ایم و سرمازده و نمی توانیم بمانیم. ای کاش حداقل کاپشن پرشان را به امانت به پرستو و کامران می دادند. نگاه هایمان با بچه ها در هم گره خورد. نیازی به کلامی نبود. آقای شیرازی زنگ زدند و گفتند تیم داره میاد بالا.

ساعت از 22 گذشته بود و مشغول فریاد “کمک … کمک” بودم که دیدم نوری با سرعت زیاد به سمتم می آید. حسین صالحی بود. حسین تویی؟ برانکاردت کو؟ گفت در بارگاه برانکارد نبود و باید با اسکی برانکارد درست کنیم. گفتم تنها اومدی؟ گفت نه یکی از دوستان مصدوم هم هست. ساعت 23:30 نفردوم (میلاد و از دوستان مصدوم) هم رسید. سرما امان مان را بریده بود. کیسه خواب آورده بود. با احتیاط رزا را در کیسه خواب گذاشتیم. زحمت ساخت برانکارد با حسین بود و دستان یخ زده ی ما نمی توانست کمکی بکند. به آرامی او را روی برانکارد (اسکی) گذاشتیم. در همین موقع عباس بیاتی هم رسید. این همه تماس و التماس برای تیم امداد نتیجه اش همین سه نفر بود.

از حسین پرسیدم: “حسین بارگاه کسی نیست؟” گفت: “شلوغه”. پرسیدم: بقیه؟ گفت: “کسی نیومد”. عباس نسکافه داغی به تیم داد و یادآوری کرد که این یک امداد خودجوش است و ممکن است خطراتی برای مصدوم و تیم امداد به وجود بیاید اما چون ماندن مصدوم در این شرایط و این سرما خطرناک است با رضایت همراه او اقدام به این کار می کنیم. رزا را به آرامی بلند کردیم و به سمت یخچال بردیم. کامران علیزاده، علیرضا را که کرامپون نداشت به سمت پایین برد و قرار شد هنگامی که به پناهگاه رسید عده ای را برای کمک به اول یخچال بفرستد. من و عباس طناب پایین بسکت را به بدن مان وصل کردیم و حسین و پرستو قسمت بالا را. به آرامی او را روی برف یخ زده یخچال گذاشتیم و به سمت پایین حرکت دادیم. میلاد هم 20 متر پایین تر حرکت می کرد و مسیر را مشخص می کرد. با دقت فراوان از یخچال جنوبی فرود آمدیم.

مدام چشمم به بارگاه سوم بود و انتظار داشتم الان بقیه ما را ببینند و حداقل برای بردن رزا از پله ها خواهند آمد. کسی نیامد و همین که مصدوم را داخل بردیم سیلی از مشتاقان موبایل به دست به سمت مان آمدند و مشغول عکاسی شدند. حداقل 100 کوهنورد در بارگاه سوم بودند و از این همه فقط حسین و عباس آمدند. نگاهی به پرستو کردم. این زن با آن صورت کبود از سرما از خیلی از مردهای موبایل به دست و تماشاچی مردتر بود و بعد از این همه فشار جسمی صعود یک روزه از 6 عصر تا الان ایستاد و لرزید و دم نزد. برنامه ما هم یک روزه بود و گاز و کیسه خواب نداشتیم.

به اتاقی رفتیم که رزا هم آنجا بود. یک کنسرو برنج و دو کنسرو ماهی و دو کمپوت را به قیمت 52 هزار تومان خریدیم. امید، نگهبان افغانی بارگاه ساعت 3 صبح بالای سرمان آمده بود و طلب پول می کرد. من و کامران یک تخت داشتیم و پرستو یک تخت و رزا هم یک تخت. کرایه تخت مصدوم را هم طلب می کرد. 2 هزار تومان پول کم داشتیم. قرض کردیم تا این افغانی سمج دست از سرمان برداشت و گذاشت بخوابیم. وقت خواب بطور اتفاقی مهدی الف استوار را دیدم که آماده شده بود برای کمک بیاید بالا. مهدی گفت: “وقتی رسیدیم و گفتیم مصدوم آن بالا هست کسی قبول نکرد بالا بیاید. آقای شیرازی به من گفت کمی بخواب و بعد برو کمک بچه ها. منم الان داشتم راه می افتادم.”

رزا همان ناله ی ریز را با هر دم و بازدم انجام می داد. اشک هایم بی اختیار می آمد و می دانستم درد زیادی می کشد.

ساعت 6 صبح روز بعد، خانم ابریشمی به آقای مساعدیان زنگ زد. بعد آقای زارعی و شیرازی و میرنوری تماس گرفتند و پیگیر اوضاع شدند. صبح از نردبان موجود در پناهگاه به عنوان برانکارد استفاده کردیم و رزا را بیرون بردیم. هلیکوپتر آمد و مصدوم و همراهش را سوار کرد و برد و ما ماندیم و حسی دوگانه از این اتفاق و آدم های مختلف. از صدای آن ناله ها و آن تنفس نامنظم و آن چهره ی شاد و پر انرژی قله.

با تشکر وی‍ژه از: دکتر مساعدیان و آقایان: رضا زارعی، وحید بهرامی، مهدی شیرازی، هادی آبادیخواه و محمود میرنوری بابت تمام تماس ها و پیگیری ها برای حمل مصدوم با هلیکوپتر.

اعضای حاضر در امدادرسانی: پرستو ابریشمی، کامران علیزاده، محمدرضا مختاری، مهدی الف استوار، آرش تعلیم خانی و نیما اسکندری.

پی نوشت:

1. به جز اعضا تیم یخار که برنامه سنگینی را اجرا کرده بودند و تازه به بارگاه 3 رسیده بودند و عدم حضورشان کاملا موجه بود غیبت سایرین فقط و فقط یک بی مسئولیتی بود.
2. نبودن برانکارد و امکانات پزشکی در بارگاه سوم به عنوان جایی که تمام خدمات (تخت و آب معدنی و مواد غذایی و…) را به کوهنوردان ارائه می دهد قابل تامل است.
3. اقامت راحت و دسترسی راحت به مواد غذایی در بارگاه سوم باعث شده است تا هر شخصی با هر سطحی از کوهنوردی اقدام به صعود از رخ جنوبی دماوند کند که هیچ توجیهی ندارد.

4 نظر
  1. محمدی 8 سال قبل
    پاسخ

    دوست گرامی سلام. ماه ها است که همواره و همواره شما و کار انسانی تان را تحسین می کنیم و از شما به نیکی یاد می کنیم تا هنگامی که مرگ رزا پیش آمد. دو نکته در گزارش شما است که فکر می کنم اگر درست کنید بهتر است.
    نخست سنجش خانم پرستو با مردها که: “این زن با آن صورت کبود از سرما از خیلی از مردهای موبایل به دست و تماشاچی مردتر بود”. که به نظرم این توهین به زنان است. زنان در هر موقعیتی می دانید که تواناتر از مردان هستند. به سبب این که رنج زایش و بزرگ کردن بچه خود سخت ترین کارها در طبیعت بوده است و خیلی چیزهای دیگر که نیاز نیست زنان را در سنجش با مردان مردتر بدانید. در مورد دوم که مربوط به نگهبان افغان می شود. نخست این که او را افغان بنامید که آن ها افغانی را توهین می دانند. همچنین به کار بردن واژه “این افغانی سمج” اصلن برازنده کلام بزرگوارانی چون شما نیست. شما که خود نماد و نشانه اخلاق و جوانمردی هستید. شاید ندانید که مردم افغان با خواندن این متن چقدر ناراحت می شوند. پس بهتر است زودتر آن را درست کنید.
    ممنون
    محمدی

    • میثم رودکی 8 سال قبل
      پاسخ

      نوشته آقای اسکندری را بدون تغییرات منتشر کرده ام. و یکی از رسالت های رسانه ها هم اینست که به گفته و متن اصلی وفادار باشند.

      شاید یکی از دلایلی که باعث شده آقای اسکندری این گونه متن را بنویسند، فشار روانی زیادی است که بر ایشان و همراهانشان وارد آمده و هم چنین عدم کمک سایرین در امدادرسانی و هم چنین عدم درک مناسب مسئول بارگاه سوم از موقعیت روحی و جسمی نامناسب اعضای امداد!

  2. محمد 8 سال قبل
    پاسخ

    درود بر شرافت شما. واقعا اشک تو چشمام جمع شد.

  3. نگین 8 سال قبل
    پاسخ

    با تشکر از خانم ابریشمی و آقای اسکندری و متاسفم برای آقای علیرضا جانفزا که با بی تجربگی دست به همچین عملی زدن در هر صورت این نیز بگذرد روح رزا شاد.

ارسال یک نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید